محمد پارسا محمد پارسا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

پسرعزیزم پارسا

دیگه مرد شدی

  از ٢،٣ هفته قبل شروع کردم به اینکه روزها دیگه کمتر شیر بخوری خیلی اذیتم کردی از سر کار که  می اومدم  با اینکه خسته بودم ولی مجبور بودم یکسره باهات بازی کنم یا مشغولت کنم که سراغ شیر خوردن نری و یادت نیادت، تا اینکه چهارشنبه اول خرداد دیگه اولین شبی بود که سعی کردم بهت شیر ندم همین روز هم پرستارت  گفت دیگه  نمی آم واقعا همه چیز بهم گره خورد کلافه شدم بعدازظهر نیم ساعت اینقدرگریه کردی تا خوابیدی پنجشنبه بابات رفت دنبال مامان جون و دایی ات تا یه پرستار برات پیدا کنم دوباره همون شب چند بار پا شدی و گریه کردی روز هم همینطور بهونه گرفتی و گریه میکردی فقط شبا کمی آب می خوردی تا اینکه کم کم بعد از ٣ شب شیشه رو گرفتی و شی...
17 خرداد 1392

سال تحویل92

سال تحویل طبق معمول هرساله خونه مامان جون لاهیجان بودیم ساعت ٢ بعدازظهر بود کلی باماهی سر  سفره هفت سین ور رفتی همچی رو بهم می ریختی تا پایان تعطیلات فقط با خاله و دایی ات بازی می  کردی  فقط دو سه روزی هم مریض شدی دو مرتبه دکتر بردم رودهات عفونی شده بود و شکمت خیلی کار  می کرد بالاخره مجبور شدیم برای اولین بار آنتی بیوتیک بخوری تا خوب بشی. ١٣بدر هم یه روستای قشنگ  بودیم حسابی هم سرد بود آتیش روشن کردیم یه گله گوسفند از کنار ما رد شد خیلی کیف کردی خیلی  خوش گذشت
14 فروردين 1392

آخرین واکسن دوره ایی

پسرکم امروز نوبت واکسن ١.٥سالگی بود با بابات رفتیم که آخرین واکسن دوره ای ات رو بزنی اینقدر خوشکل بغل بابات نشستی و دستتو نگاه کردی که واکسنتو بزنه که اونا خودشون تعجب کردن اصلا گریه  نکردی واکسن دوم رو هم همینجوری نگاه کردی تا تموم بشه تا شب هم خوب بودی زیاد تب نکردی و اما  ساعت ٦ صبح بلند شدی واینقدر گریه کردی که هرکاری می کردم ساکت نشدی حتی شیر هم نمی  خواستی توی بغل من هم آروم نشدی بعد از نیم ساعت اینقدر جیغ زدی تا خوابت برد تا حالا اینجوری  نشده بودی.
10 اسفند 1391
1