دیگه مرد شدی
از ٢،٣ هفته قبل شروع کردم به اینکه روزها دیگه کمتر شیر بخوری خیلی اذیتم کردی از سر کار که می اومدم با اینکه خسته بودم ولی مجبور بودم یکسره باهات بازی کنم یا مشغولت کنم که سراغ شیر خوردن نری و یادت نیادت، تا اینکه چهارشنبه اول خرداد دیگه اولین شبی بود که سعی کردم بهت شیر ندم همین روز هم پرستارت گفت دیگه نمی آم واقعا همه چیز بهم گره خورد کلافه شدم بعدازظهر نیم ساعت اینقدرگریه کردی تا خوابیدی پنجشنبه بابات رفت دنبال مامان جون و دایی ات تا یه پرستار برات پیدا کنم دوباره همون شب چند بار پا شدی و گریه کردی روز هم همینطور بهونه گرفتی و گریه میکردی فقط شبا کمی آب می خوردی تا اینکه کم کم بعد از ٣ شب شیشه رو گرفتی و شی...
نویسنده :
نیر و فرهاد
15:43